می دونی،
استخدام کردن به مراتب شیرینتر از اعلام پایان همکاری با یه نیرو هست.
مصاحبه خوبه، یه مقدار شاید اولش سخته اما دفعات بعدی بهتر میشه، تصمیم گیری برای استخدام (که البته همهی فکر و نتیجهاش با تو نیست و یه تیم یا حداقل خود مدیرعامل در اون سهیمه)
وقتی کسی استخدام میشه، یه جورایی همیشه یه احساس خوب نسبت به تویی که بهش گفتی میتونی بیای داره! حتی اگر همهی تصمیم رو تو نگرفتی، اما ظاهر قضیه تویی!
اما. امان از اعلام وقت رفتن کسی.
برام سخت بود، مخصوصا گفتنش به کسی که تو جلسه هم بهش گفتم چه قدر برام ارزشمنده. گفتم: من اوایلی که اومده بودم همیشه فکر میکردم اگر یه دوست بخوام تو کل سازمان انتخاب کنم شمایی! و هنوز هم همینطوره! و برای خودم هم خیلی سخته که این اتفاق قراره بیفته. خیلی جلوی خودم رو گرفتم که اشک تو چشمام حلقه نزنه.
خیلی منطقی برخورد کرد؛ تقریبا انتظار همچین رفتاری رو ازش داشتم، چون در تمام این مدت هم همیشه حتی وقتی از چیزی ناراضی بود رفتار و کلامش محترمانه بود.
از صمیم قلبم امیدوارم هرجا هست، هرجا میره و هرجا خواهد بود شاد، با طراوت و موفق باشه و پیشرفت کنه.
برای همه همین آرزو رو دارم.
ای کاش هر کسی دقیقا همونجایی باشه که باید.
آمین (چنین باد).
امید به خدای بزرگ.
امیدوارم هیچ وقت اولین روز مدیریتت رو با اخراج شروع نکنی!
مخصوصا اخراج کسی که احساس خوبی نسبت بهش داری و خودت با رفتنش موافق نیستی!
من همچنان فکر می کنم اگر کار دیگری، با شرایط دیگری بهش بدیم می تونه با کیفیت بیشتری عمل کنه، اما گویا دچار فرسودگی شغلی شده.
روزهای اولی که دیده بودمش اولین چیزی که در چهره اش میدیدی دندون های سفید و مرتب و لبخند زیباش بود، صدای خنده اش بلند و بانمک بود و بقیه رو هم به خنده می انداخت.
نمی دونم چطور شد، خیلی وقته که به جز یه لبخند کوتاه گاه و بیگاه چیزی ازش نمی بینم، اکثرا هم ساکته، یه مدت که هر روز مریض بود، نه که مریض! چهره اش رنجور بود.
الان ها باز بهتره، به لحاظ جسمی ولی خب، گویا عمر همکاری ما در این زمینه تموم شده.
امید به خدا. برای همه آرزوی موفقیت دارم.
و
قند در دل آب می کند از شیرین زبانی هایش، پدر جوانی که پا به پای دخترک زیبای سه
چرخه سوارش می دود. به قدم زدن
رضایت داده ام، در پارک همیشگی، برای به قولی دیفرگ فکری(!)
تجربه ی قضاوت شدن هم عجیب
است
و هم جالب. آن روز - مثل جایگزین تمام حرفهایی که دیگر جایی برای گفتنشان نمی ماند
- تنها جوابم لبخندی بود در تایید این فکر که یاد من باشد، نکند روزی در جایگاه
ایشان بخواهم زاویه ی نگاهم را از پشت "آن میز" به تمام کره زمین تعمیم
دهم.
قسمتی از لوپِ پادساعت گردِ مسیر را، از روی لبه ی جدول آبراه عریضی می روم، که
مرا به یاد خیابانی می اندازد در کودکی هایم؛ با آن درختهای بلندِ شاخه در هم
تنیده ی آسمان پوشانده.
به اینجا که می رسم، سالهاست منتظرم بار دیگر ناظم مدرسه را ببینم، و این بار به
یاد لبخند پنهانِ همیشگی پشت جدیتش، "لبخندم را ادامه می دهم.
درباره این سایت